طه مرد کوچک زندگی

سلام به گل پسرم مامانی الهی قربونت بره این سه روزه حسابی بهت سخت گذشته مخصوصا دیروز چون دیشب طبق عادت شبای قبل اصلا تکون نخوردی!! خیلی ترسیدم اما مامان جون گفت :حتما بخاطر کارای زیادی که کردی!!! بچم خستش شده ، دیگه نای تکون خوردن نداره!! کلی هم باهام دعوا کرد!!!! از غزل برات بگم ،این چند روزه خیلیییی به مامانی کمک کرد همش میگفت مامان ، نی نی خستش میشه تو کار نکن!!! آخه مامانی  قراره بیان واسه کابینت آشپزخونه ،برعکس بابایی هم دانشگاه داشت نبود که بهمون کمک کنه حسابی غزل ومن ومامان جون بهمون سخت گذشت مخصوصا تو گمپ گلی!!!!

v\:* {behavior:url(#default#VML);} o\:* {behavior:url(#default#VML);} w\:* {behavior:url(#default#VML);} .shape {behavior:url(#default#VML);} Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA ...

  مادرانی که علاقه ی زیادی به خوردن غذاهای آماده دارند، ممکن است مغز کودک متولد نشده ی خود را به شکلی برنامه ریزی کنند که آن‌ ها نیز در آینده به مصرف این نوع غذاها اعتیاد پیدا کنند. مادران بارداری که غذاهای حاوی شکر و چربی زیاد مصرف می ‌کنند، مغز جنین را طوری برنامه‌ ریزی می‌ کنند که به سمت این نوع غذاها تمایل نشان دهد. به این ترتیب این کودکان در آینده نمی ‌توانند نسبت به خوردن غذاهای ناسالم مقاومت نشان دهند و به مصرف آن‌ ها عادت می ‌کنند.   این تحقیقات هم‌ چنین می ‌تواند نشان دهد که چرا بعضی از مردم نسبت به مصرف غذاهای ناسالم در مقایسه با دیگران علاقه ی بی...

   سلام مرد کوچولوی نازم     مامانی الهی قربونت برم امروز دیر از خواب بیدار شدم ، ناهار هم واسه بابا وآبجی دیر آماده کردم بخاطر اینکه دیشب تا صبح نذاشتی بخوابم تا یه چرت کوچولوم میبرد با اون تکونهای عجیب غریبت بیدارم میکردی !!       الهی قربونت برم دیشب چت بود ؟وروجک!!!!!   ...

سلام سال نو مبارک طه کوچولو فرزند دوم من و آقا رضا هست و قراره تا سه ماهه دیگه بدنیا بیاد و یه خونواده 4 نفری بشیم !!!                                                                                    &n...

کاش زودتر از اینا با نینی وبلاگ آشناشده بودم تا لحظات با تو بودن رو واست مینوشتم اما به قول بابایی هنوزم دیر نشده!!!!!!     5 ماه پیش بود ،همچین بفهمی نفهمی مشکوک شده بودم!!! با بابایی رفتیم آزمایشگاه ، بهمون گفتند فردا بیاین واسه جواب آزمایش،فردا صبح تنهایی رفتم (آخه بابایی رفته بود مدرسه) وجواب ازمایش رو گرفتم،ظهر مهمون خاله فیروزه بودیم رفتم اونجا به خاله گفتم ،خیلی خوشحال شد ،بابا که از مدرسه اومد خاله بهش قضیه رو گفت ،بابایی باور نمیکرد تا رفتیم خونه وجوابو دید خیلی خوشحال شد !!! حالا من وبابا رضا به کنار ،آبجی غزل چقدر خوشحال شد و از خوشحالی به همه گزارش داد!!!!!!! ...